خرده روایت هایی از زندگی شهید مظلوم غلامرضا پروانه
شب قبل از عملیات خیبر نیروهایش را جمع کرد تا از آن ها حلالیت طلبید: «عزیزان! این آخرین دیدار من با شماست. باید بدانید که احتمالاً از گردان ما هیچکس برنخواهد گشت، یا شهید خواهیم شد یا مجروح. باید مردانه بجنگیم. پس کسی با ما بیاید که می خواهد حماسه عاشورا بیافریند.» صحبت هایش که تمام شد، همه به دورش حلقه زدند.
به مناسبت سالگرد شهادت شهيد شجيعي/
با شنيدن صوت قرآن انرژي مي گرفت
هیچ وقت شال سبزش را از گردن در نمیآورد. میگفت:"در گردان هر کس که سید است باید علامتی همراه داشته باشد. از این که به حضرت زهرا(س) منتسب هستید افتخار کنيد. بدانید تا وقتی به این خانواده وابستهاید خداوند همه چیز به شما میدهد. دقت کنید هر چه عملیات با رمز یا زهرا (س) داشتهایم با پیروزی کامل همراه بوده است. دامن این مادر را بگیرید."
قصه شنیدنی شهید «احمد نظیف» از زبان مادرش؛
نوجوان سبزواری، کوچکترین شهید دانش آموز جنگ تحمیلی/ میروم تا بعضیها خجالت بکشند
فکر کنم ۴ یا ۵ بار نامه نوشت. مرخصی هم خیلی دیر میآمد و هر سه چهار ماه یک بار میآمد. بار اولی که آمد هنگام رفتنش با ناامیدی گفتم نرو مادر جان، شما سهم خودت را پرداختی و دینت را ادا کردی اما پیشانیام را بوسید و گفت نه مادر جان تا جنگ باشد و تا مقاومت در مقابل دشمن باشد این سهم هنوز ادا نشده است. من میروم تا بعضیها که از نعمت آرامش برخوردارند اما برای دفاع از کشور به جبهه نمیروند خجالت بکشند.
۳۰سال رزمندگی، از دفاع مقدس تا دفاع از حرم؛
هر وقت دوباره دری برای جهاد باز شود، اولین نفر خواهم بود + فیلم
شهید مدافع حرم مهدی بیدی، مردی که پیچیده نبود. ساده زندگی کرد و غیورانه شهید شد. همسرش میگوید: چون رزمنده بود وقتی تلویزیون عکس شهدای دفاع مقدس را نشان میداد، گریه میکرد و میگفت: ما جاماندیم. هر وقت دوباره دری باز شود من اولین نفر خواهم بود. ۱۱ ماه دوندگی کرد، به این در و آن در زد تا راهی برای رفتن به سوریه و قرار گرفتن در مقابل داعش پیدا کند. چند بار مهیای رفتن شد اما هر بار قرار به هم میخورد تا اینکه بالاخره رمضان سال ۱۳۹۵ قرعه به نام او افتاد ...