بالاخره بخت با من یار شد و توفیق پیدا کردم با خواندن کتابت بیایم با تو، پای آخرین خاکریز. به آخرین خاکریز که رسیدم تمام زندگیات از جلوی چشمهایم گذشت. از دلهرههای پدرت پشت مهمانخانه برای به دنیا آمدنت تا دلهرههای تو پشت آخرین خاکریز.
فریادهای بتول توی گوشم میپیچد. اشکهای مریم پنج ساله که طاقت دیدن دردهای مادرش را نداشت، روی دفترم میریزد. بیبی جواهر چه خوش خبر بود که خبر به دنیا آمدنت را داد. آمدی و شدی قدم نو رسیدهشان. قدم خیر. آمدی و شدی پاره تن نه فقط بتول و عبدالحمید. بلکه تمام خواهرانت. تنها پسر خانواده بودی و بعد از به دنیا آمدن برادرهایت، باز هم تک ماندی. نه ففط چون تک پسر بودی و بعد از سه دختر به دنیا آمدی، نه ففط چون وقتی به دنیا آمدی بار بزرگی از دوش مادر برداشتی و برق امید چشم پدر شدی...
با سر به زیریات عجب توی دل معلمهایت جا خوش کردی، طعم نان روغنیهایی که به آقا معلمهایت میدادی هنوز زیر زبانشان هست. شیرین زبانیهایت برای خواهرها هنوز توی گوششان هست. از زمانی که هفت سال بیشتر نداشتی و بازوی نداشتهات را به رخشان میکشیدی تا بار هیزمشان را به دوش بکشی.
مجال بچهگیات نبود. برای بزرگ شدن عجله داشتی. انگار میدانستی وقت تنگ است. میدانستی باید بشوی عصای دست عبدالحمید و نور چشمهای نابینای بتول. با تو خانه آرام بود. آرام بودی اما نه در مقابل ظلم. این را همان جایی ثابت کردی که رگ غیرتت برای سیلی ناحق نوچههای خان به پدرت بلند شد. عجب کیفی میکرد عبدالحمید با دیدن مردانگیات. عجب عشقی میکرد بتول با دیدن قد و قامتت. دعای مستجابشان بودی.
از همان روزها که برای تحصیل به شهر رفتی فهمیدی که باید سختی ببینی باید مرد شوی و آماده برای روزهای سختتر. نانات حلال بود. فرقی نمیکرد کارگری کنی یا بنایی مسافر کشی یا... . برای خودت مردی شده بودی و دنبال کار. غیرتت اجازه نمیداد دستت جلوی عبدالحمید دراز باشد اما گمشدهای داشتی... . نگاه آن جوان با لباسهای خاکی یک لحظه رهایت نمیکرد. در خواب قدم زدید و هیچ نگفتید اما کسی که نشانهای برایت فرستاده بود راه را هم نشانت داد. آن روز، آن پوستر روی دیوار جواب سردرگمیهایت بود. خودش بود همان که در خواب دیده بودی شهید جهادگر، رضا صادقی. اخلاصیها عجب خلوص تو را دیدند و دست به کار شدند. تو را برای خودشان نشان کردند. صادقیشان را فرستادند و گمشدهات را به تو رساندند . بعد از آن خواب قشنگ جهاد با تو رنگ و بویی تازه گرفت.
روستاییهایی که تا قبل کسی جز سرکردههای خان را بالای سرشان ندیده بودند، دیدن مهربانی و صفای دل تو، عجیب اسیرشان کرد. چاه تلخ با تو شیرین شد. دلهای بی شیله و پیله جنس مرام و معرفت را خوب میشناسند. مردانگی کردی برایشان. ساعت کاری انگار برای تو معنایی نداشت. ساعتت را با مشکلات مردم کوک میکردی و ایستاده میخوابیدی. مرهمی شدی برای روستاییانی که سالها مرهم دردهایشان چیزی جز تریاک نبود. برای راه انداختن شوراهای روستایی هر کاری که باید کردی. دور از ذهن نبود سختی برگزاری انتخابات برای مردمی که سالها فقط شیوه رعیت بودن را آموخته بودند اما تسلیم نشدی و کوی به کوی رفتی. هم صحبتشان شدی تا آنها را از حقوقشان آگاه کنی. از اینکه حق انتخاب دارند و دیگر برده نیستند. دیدن تفرقههایشان مصممترت میکرد و شیرینی وصلشان امیدوارترت. نوبتی هم که باشد نوبت شیرینی وصل خودت رسید. طاهره وصلۀ جوری شد برایت. جهادی بود و جهادی بودنت را خوب درک میکرد. برای همین هم چکمههایت سر سفره عقد آزرده خاطرش نکرد. برای همین دلتنگیهایش از نبودنت، هیچوقت کامش را تلخ نکرد.
عجیب نبود با آن همه سابقهی درخشانت در مدیریت، هر روز مسئولیت و پستهای بیشتری به تو واگذار شود. از کمیتۀ فرهنگی و روابط عمومی گرفته تا مرکز امور شوراهای اسلامی روستاها و عضو شورای مرکزی جهاد. پستها تغییری در رفتارت ایجاد نمیکرد جز اینکه ساعتهای بیداریات را بیشتر میکرد. تو با عشق و بدون حساب و کتاب پیش میرفتی و در پشت جبهه بیوقفه میتازیدی. حساسیت زیادت روی بیت المال برای خیلیها قابل هضم نبود. هیچ رقمه پارتیبازی توی کَتات نمیرفت.
حالا نوبت رسیده بود تا لباس رزم بپوشی. بزنی به دل جبهه و آنجا را هم تسخیر کنی. فرماندهی گردان هم به تو میآمد. ولی قبل از آن تو فرمانده دل طاهره شده بودی. حتما طاهره وصف قهرمانیهایت را لابهلای لالاییهای شبانه در گوش پسرانت جواد و محمد زمزمه میکرد. از همان لحظهای که طاهره تکانهای ریحانهتان را در وجودش حس کرد چشم انتظاریاش برای دیدنت بیشتر شد. حتما بارها در خلوتاش با خودش تکرار کرد که چگونه خبر سه باره پدر شدنت را بدهد. خبر توراهیای به نام ریحانه. تو پشت آخرین خاکریز رسیده بودی و حالا طاهره باید لباس رزم بر تن میکرد برای نبردی دیگر. نبردی از جنس مادری. تو شدی قهرمان زندگیاش. او ایستاد و تا به امروز جواد و محمدت را آنگونه که خواستی بزرگ کرد و ریحانهات را هم. الحق که پیروز این نبرد شد. مادرانه جنگید و زینبوار تا به امروز پای تو وآرمانهایتان ماند... .
پینوشت: محمدرضا شمس آبادی جوانی از دیار سربداران در اسفندماه سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. محمد اصغرزاده نویسنده سبزواری زندگینامۀ این شهید جهادگر را با قلمی روان و گیرا در کتاب دلهرههای آخرین خاکریز روایت میکند. این کتاب از سوی انتشارات دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی «راه یار» منتشر شده است.
احمد لسانی
۱۳۹۹-۱۰-۰۳ ۲۳:۲۱:۳۴
خسته نباشیدما خوشحالیم که شما وهمکارانتان بیدار وهوشیارید که جلواین ناحقیهارو میگرید وافشا میکنید.خواهش داریم این پرونده حقوقهای نجومیه شهرداری را به آخر برسانید .ما منتظرخبرهای خوش شما هستیم. (44498)